loading...
♥♥♥تك نوازنده♥♥♥
مهدي موسوي بازدید : 4 دوشنبه 27 خرداد 1392 نظرات (1)
روز قسمت بود
. خدا هستی را قسمت می كرد . خدا گفت : چیزی از من بخواهید . هر چه كه باشد، شما را خواهم داد . سهمتان را از هستی طلب كنید زیرا خدا بسیار بخشنده است . و هر كه آمد چیزی خواست . یكی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یكی جثه ای بزرگ خواست و آن یكی چشمانی تیز . یكی دریا را انتخاب كرد و یكی آسمان را .

در ا
ین میان كرمی كوچك جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم . نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ . نه بالی و نه پایی ، نه آسمان ونه دریا . تنها كمی از خودت، تنها كمی از خودت را به من بده .

و خدا كم
ی نور به او داد . نام او كرم شب تاب شد . خدا گفت : آن كه نوری با خود دارد، بزرگ است، حتی اگربه قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی كه گاهی زیر برگی كوچك پنهان می شوی . و رو به دیگران گفت : كاش می دانستید كه این كرم كوچك ، بهترین را خواست . زیرا كه از خدا جز خدا نباید خواست .

هزاران سال است كه او می تابد . روی دامن هستی می تابد . وقتی ستاره ای نیست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسی نمی داند كه این همان چراغی است كه روزی خدا آن را به كرمی كوچك بخشیده است.

 

مهدي موسوي بازدید : 2 دوشنبه 27 خرداد 1392 نظرات (0)

ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮔﻔﺘﻦ ﻫﺮ ﺷﺐ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ..
ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﺎﺯﮐﻨﺪ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﻟﺶ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ
ﺻﺒﺢ ﻭﻗﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮﻡ ﻣﺮﺩﻩ ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭼﺸﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ..
ﭘﺴﺮﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﻣﺸﮑﻞ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﻟﻄﻔﺎ ﺑﯿﺎ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺒﻴﻨﻤﺖ »...
ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ

پ.ن: فیلم هندی نبود ازش عبرت بگیریم که از ثانیه ثانیه ی با هم بودن لذت ببریم و تا هستیم به یاد هم باشیم ;)

 

مهدي موسوي بازدید : 3 دوشنبه 27 خرداد 1392 نظرات (0)
 

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟
گفت : ... صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهی‌ام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

مهدي موسوي بازدید : 5 دوشنبه 27 خرداد 1392 نظرات (0)

هوا نابهنگام گرم بود . به همین خاطر توقف جلوی مغازه بستنی فروشی امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود ،وارد بستنی فروشی شد .بستنی فروش قبل از آن که او کلمه ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود. دخترک به آرامی از مغزه بیرون رفت ،و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد.دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند :ورود پابرهنه ها ممنوع!دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه هایش می غلتید راهش را گرفت تا برود .

در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد . او کنار پیاده رو نشست ، کفش های بزرگ نمره 44 خود را در آورد و در مقابل دخترکوچولو جفت کرد و گفت : بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش ها نمی تونی خوب راه بروی ، امااگر بتونی یه جوری آنها را با پاهات بکشی، می تونی بستنی ات را بخری.

مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش ها میزان نمود و گفت: عجله نکن ، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده ام خسته ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می شینم و بستنی ام را می خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده ای داشت ، کفش های بزرگی داشت ،
اما مهم تر از همه ، قلب بزرگی داشت.

 

مهدي موسوي بازدید : 3 دوشنبه 27 خرداد 1392 نظرات (0)


پسر كوچولو بعد از رفتن به رختخواب: بابااااااااااااا
پدر: بله؟
پسر كوچولو: ميشه برام يه ليوان آب بياري؟
پدر: نخير نميشه. قبل از اينكه بخوابي گفتم آب مي خوري؟ گفتي نه.
3 دقيقه بعد، پسر كوچولو: بابااااا تشنه امه، يه ليوان آب مياري؟
پدر: نخيرررر، اگه يه بار ديگه آب بخواي، ميام يكي ميزنم توي گوشت تا بخوابي.
5 دقيقه بعد، پسر كوچولو: بابا.... ميشه وقتي مياي منو بزني، يه ليوان آبم بياري؟

مهدي موسوي بازدید : 3 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند

برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا
مهدي موسوي بازدید : 3 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.
مهدي موسوي بازدید : 5 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه سلام من فرشته ام 18 سالمه میخوام داستان زندگیمو براتون بگم که بیشترش تقصیر خودمه که زود باور بودم من تا اول دبیرستان هیچ دوست پسری نداشتم سرم تو درسم بود صفر کیلومتر بودم همه بهم میگفتن خیلی خنگی و از این حرفا ولی یه روز تو مترو بودم بلوتوثمو روشن کردم تا کلیپی چیزی دریافت کنم دیدم یکی از بلوتوثا یه شمارست شماره رو که گرفتم زود قعطش کردم بعدش پشیمون شدم که گرفتم از اون روز به بعد دیگه گوشیمو میزاشتم رو سایلنت که مبادا طرف بزنگه بعد مامانم بفهمه برام بد میشه گذشت و تا اینکه یه شب بهم اس ام اس داد اولش جواب نمیدادم ولی بعدش شیطون گولم زد که جواب بدم اسمش فرشاد بود20 سالش بود سوپر مارکت داشت بعد تصمیم گرفتم یه روز از مدرسه برمیگردم باهاش قرار بزارم من معمولا مامانم اجازه نمیده بیرون برم حتی با دوستام برای همین فقط بعد از مدرسه میتونستم ببینمش وقتی دیدمش ازش به نسبت خوشم اومد ولی نه اونجور که دلمو ببره بعدش که از پیشش رفتم بهم اس داد ازت خوشم اومده و اینا منم گفتم نمیخوام رفیق داشته باشم تا حالا نداشتم از این به بعد هم نمیخوام ولی بعد که گفت قصدش از این اشنایی یه امر خیره منم قبول کردم گذشت و ما با هم بیشتر اشنا شدیم من بیشتر از اخلاقش خوشم میومد چون خیلی مرد بود چون پدر و مادرش پیر بودن اون سرکار میرفت و خلاصه یه اخلاقای مردونه ای داشت که شیفته ی این اخلاقش شدم وقتی رفتم سوم دبیرستان دیگه خیلی بهتر از اول دبیرستان شده بودم از این لحاظ که دیدم بیشتر شده بود به یه سری مسائل اما افت درسی خیلی داشتم ولی نه در حد تجدیدی و اینا گذشت و ما سه سالی با هم دوست بودیم تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم شمارشو بدم به صمیمی ترین دوستم مریم منو مریم از سوم راهنمایی با هم دوست بودیم با اینکه خواهر زیاد دارم ولی مریم برام یه جور دیگه بود خلاصه شمارشو دادم به مریم که فرشادو امتحان کنه و خدارو شکرانه سربلند از امتحانش بیرون اومد خرداد امسال یعنی91 دیگه باید از تابستون میرفتم مدرسه چون کنکور داشتم دیگه کمتر به فرشاد اس ام اس میدادم فقط شبا بهش زنگ میزدم حالشو میپرسیدم ولی بعد کم کم دیدم داره نسبت بهم سرد میشه با خودم گفتم شاید چون بهش توجه نمیکنم اینطور شده دیگه شده بود از درسمم میزدم ولی بهش اس میدادم بیشتر موقع ها جوابمو نمیداد تا اینکه یه روز 6 غروب تنها خونه بودم بهم اس داد فرشته از اخلاقت خوشم نمیاد نمیگم بدی ولی ما به هم نمیخوریم بهتره قید همو بزنیم وقتی این پیامشو خوندم شوکه شدم انگار دنیارو سرم خراب شده رفتم یه گوشه شروع کردم به گریه کردن دل کندن ازش برام خیلی سخت بود بیشتر دلم از این میسوزه که به مامانمم گفته بودم حتی یه بار سه تایی بیرون رفتیم مامانم چون میدونست قصدش خیره چیزی نمیگفت وقتی مامانم دیده بودش گفت پسره خیلی خوبیه از اونجا به بعد بود که عاشق فرشاد شده بودم 1 ماه التماسشو میکردم ولی فایده نداشت یه مدتی که گذشت فرشاد شمارمو داده بود به دوستش حسن که باهام رفیق بشه منم گفتم برای اینکه نبودشو حس نکنم باشه ولی بخدا دیگه نمیتونستم عاشقش بشم الان11/24 هستش و 11/27 عقدکنون مریمو فرشاده خیلی پشیمونم که امتحانش کردم شاید فرشاد از اینکه امتحانش کردم ناراحت شده ولی خیلی میسوزم که عشقمو با مریم میبینم دیگه باور نمیکنم الانم حسن به قول خودش مثلا خیلی دوسم داره ولی باورم نمیشه به نظر من خدا یکی عشق هم یکی ادمیزاد یک بار عاشق میشه اولین عشقم فرشاد بود و بعد از اون کسی دیگه ای نخواهد بود وقتی فرشاد دلمو شکست دیگه این دل شکسته نمیتونه یه خونه ی جدیدی برای نفر بعدی باشه برای همین ادم یه بار عاشق میشه ارشیا و محسن عزیز ممنون میشم اگه داستان منو تو وبلاگتون بزارید واقعا خیلی ایده ی خوبیه که شکست هامونو توی یه وبلاگ جمع اوری کنیم و از شکست هامون عبرت بگیریم

براي ديدن بقيه داستان ها به ادامه مطلب برويد 

مهدي موسوي بازدید : 1 شنبه 25 خرداد 1392 نظرات (0)


میدونی خدا

تو دنیات

گاهی اوقات آدما به جایی می رسن که دلشون می خواد

داد بزنن و بگن

"بسه دیگه نمی کشم"

میدونی من به اونجا رسیدم

صدای خورد شدنم رو حس می کنم

اما عرضه ی فریــــــــــــــــــــــــــــــاد زدن ندارم

شاید اگه داد بزنم سریع بیای

ولی مثل آدمی شدم که می خواد داد بزنه و انگار

یکی جلو دهنش رو گرفته

واست نوشتم چون نتونستم داد بزنم

حس بدی دارم

تنهایی شکستن با وجود اینکه بدونی

چند نفر دوست دارن خیلی بده

اینکه فقط به خاطر اونا تحمل کنی

و بازم مثل همیشه در جواب سوالاشون بگی

خیلی خوبم و بزنی زیر خنده

تو دنیات ماسک زندگیت بهم چسبیده خدا








خدایا التماست می کنم

همه دنیایت ارزانیِ دیگران !

ولی ...

    آنکه دنیایِ من است

      مالِ دیـگری نباشد...







مهدي موسوي بازدید : 3 شنبه 25 خرداد 1392 نظرات (0)

مگر خودت نگفتی خداحافظ؟

پس چرا وقتی گفتم"به سلامت" نگاهت تلخ شد؟

برو به سلامت

دیگر هم سراغم را نگیر!

خسته تر از آنم که بر سر راهت بنشینم

و دلیل رفتنت را جویاشوم...









می ترسم از اینكه

روزی

یك جایی

من و تو

خیلی دور از هم

شب و روز در آغوش یك غریبه

بی قرار هم باشیم ...

و بعد از هر بار هم آغوشی به یاد

آغوش هم بیصدا گریه كنیم !




تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 353